بخش هایی از کتاب خاطرات سفیر

«بغلم کرد. اشکهاش روی مقنعم میریخت کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یک نفر این گوشه اتوبان داشت برای خدا گریه می‌کرد؛ کاری غیر معمول‌تر و غریب‌تر. چه حالی شدم‌! بغلش کردم.باهاش نشستم. باهاش به از دست دادن یک عزیز فکر کردم. باهاش به خدا متوسل شدم! باهاش گریه کردم. باید برای خدا از عزیز ترین متعلقاتت بگذری تا خدا برات دعوت‌نامه اختصاصی بفرسته. گفتم:اشکای فرشته ها روی صورت تو چیکار میکنه دخترِ مسلمون؟!سرش رو بلند کرد.نگاهم کرد.گفتم: اسلام یعنی تسلیم بودن دربرابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی! از پشت چشمه های چشماش خندید. گفتم: من به دوستی با تو افتخار میکنم. خدا به همه کمک می کنه.اماتو، به خاطر خدا، از عزیز‌ترین فردت زندگی‌ت گذشته‌ی.مطمئن باش اون برای این کار تو پاداش ویژه ای در نظر گرفته. اون به تو خیلی ویژه کمک می‌کنه.من یقین دارم تو اون چیزی رو که دنبالشی پیدا میکنی.»

 

«چه اتحادی بین ما دوتا ایجاد شد! چقدر فرق میکنه آدم با کسی طرف باشه که یکتاپرسته. چقدر اشتراک ایدئولوژیک اشتراک می‌آره؛ خیلی بیشتر از اشتراک ملیت و زبان. خیلی به این مسئله فکر کردم؛ اینکه در معرفی انسان ملیت تعیین کننده‌تر یا عقاید.»

 

«...شما خودتون هم تابستون همین لباسا رو می‌پوشید؟ ابروهاش رو بالا انداخت و خندید و همون طور که به سمت در ورودی سالن می رفت گفت: نه ... نه ... من یه مدیرم. شان من نیست! اینا برای من نیست؛ برای مردمه.

توجه فرمودید؟ مدیر بخش طراحی مد خودش بسیار سنگین لباس می پوشه و از مد تیم خودش پیروی نمی‌کنه، چون در شان ایشون نیست! چون اون مدلا برای مردم طراحی می‌شه، نه ایشون، جل الخالق!»

 

«بعد گفت: این آقا صدای من رو هم می‌شنوه؟ گفتم: آره، اگه باهاشون صحبت کنی، آره که می‌شنوه. گفت: تو باهاشون حرف می‌زنی؟ گفتم:‌آره پرسید: چی می‌گی؟ 

_سلام می‌کنم. می‌گم که تا اونجا که بتونم کمکشون میکنم و براشون کارمی‌کنم و دعا می‌کنم زودتر بیان. تو نمی‌دونی چقدر ایشون مارو دوست دارن.

_مسیحیا رو هم ؟

_همه خدا پرستارو. ایشون با ماها خیلی دوست‌ان.

_کی می‌آن؟

_دیگه خیلی نزدیکه... اما نمی‌دونم کی.»

 

«بغلش کردم. بغلم کرد. چقدر گریه کردیم... هیچ حرفی نزدیم... حتی خداحافظی هم نکردیم. بهش نگفتم که بهترین دوست من توی فرانسه بوده و خواهد بود. نگفتم که هدیه خدا بوده برای من توی دنیای خدانشناس و بی دین فرانسوی. نگفتم که خیلی خیلی دلم برای ثانیه ثانیه هایی که باهم بودیم تنگ میشه؛ برای لحظاتی که غذا درست کردیم، لحظاتی که باهم بیرون می‌رفتیم، و ساعتهای طولانی که باهم بحث می‌کردیم....نگفتم که احساس می‌کنم دنبال حق بودن مهم‌ترین عاملیه که اختلافات رو حل می‌کنه. اون‌قدر که اشتراکات اعتقادی آدما رو به م نزدیک می‌کنه اشتراک زبان ملیت و رنگ و نژاد حرفی برای گفتن نداره.»

 

«لحظات آخر امبروژا بلند گفت: اگه همدیگه رو ندیدیم... روز ظهور همدیگه رو پیدا می‌کنیم.باشه؟ حتماً امبروژا! قول می‌دم هم رزم خوبم.»

 

و منی که چقدر تک تک لحظات این کتاب رو حس کردم:) و چقدر احساس میکنم خالی از اطلاعاتم در زمینه دین خودم ...

فکر کنم توی یک پست دیگه در‌باره چیزی که تو سرم حرف بزنم بهتر.

و تشکر ویژه از ساقی، که این جنس خوب رو به ما هدیه داد :)