گاهی انقدر بدنم خالی از انرژی میشه، که با خودم میگم خدایا من تو عالم زر چی دیدم که بهت گفتم منو ببر روی این زمین لعن شده!؟آخه من چرااا قبول کردم؟!

تا حالا نگفتم. اما گاهی تو همین موقعیت ها دوست دارم به خانوادم بگم برام آرزو مرگ بکنید. همینقدر خسته از همه چیز. اما خب ...

 

امروز خیلی اتفاقی و البته در اوج خستگی گفتم دوست دارم همه چیزو ادمای اطرافم رو ول کنم و برم یه جای دور تنها تنها

که خواهر زادم پرید وسط حرفم و گفت یعنی دوست نداری منم ببینی؟! (شما باید چشماشو می‌دیدید که چقدر مظلوم و شبیه گربه شرک بود) مکث کردم و گفتم تو عشق منی ... نمیشه تو رو نبینم که . انگار که خیالش راحت شده باشه رفت پی بازیش. دلم برای اون محبت خالصش رفت.

دلم برای اون دنیای کودکیش رفت... برای سادگی ... حتی برای اینکه فهمیدم برای یک نفر حضورم مهم و بودنم رو به نبودن ترجیح میده.