امروز از همون جمعه بودنش مشخص بود قراره دلگیر باشه. توی کدوم خونه ای 6 شب خاموشی میزنند تا بخوابن؟! خب مامان من امشب زد. 

از همون دوران طفولیت از اینکه بقیه خواب باشند و من مجبور باشم بیدار باشم یا حتی خوابم نبره حس خوبی نمیگرفتم، حس خوبی نمیگرفتم یعنی مینشستم به گریه کردن. انقدر گریه میکردم تا خواهر بزرگ ترم صدا دل دل زدن هام رو میشنید و بیدار میشد. اصلا یکی از دلایلی که از دامادمون اون اوایل خوشم نمیومد این بود که خواهرِ منو ازم گرفت. چه خاطراتی داشتیم با هم تو همین اتاقی که هستم... اما الان 10 سال میشه که تنهام ...

توی این 10 سال دیگه عادت کردم به خوابیدن بقیه و بیدار موندن خودم.حالا چه به واسطه درسهام یا کارای جانبی ... اما بعضی شبا، مثل همین شبا نمیدونم چی میشه که انقدر دلگیر میشه ... هوای سرد ... هوایی که دونه های پر آب برف داره از آسمونش میباره ... آسمونی که به جای سیاهی شب، قرمز قرمز ... خب حالا به من بگید چرا دلت نگیره؟

:)

قرار بود بیام درباره کتابی که امروز بعد از سالها تعریف و تمجید شنیدن شروع کردم به خوندن صحبت کنم. اما متن بالا شد نتیجش.


عکس رو هم بچه ها از خوابگاه فرستادن.با عنوان اولین برف پاییزی