یک ماه دیگه تا ۲۵ سالگی فاصله دارم. راستش رو بخواید اصلا خوش حال نیستم بابت بالا رفتن رقم سنم:)) اما از هر کسی پرسیدم گفتن فقط همین ۲۵ سالگیه که خیلی درد داره به بعد هر چی رقم سن زیاد بشه عین خیالت هم نیست:) 

اصلا شاید همین نیمچه دل گرفتگی هم که دارم و تموم شدنی نیست علتش همین باشه.اخه تصورم از ۲۵ سالگیم با اینی که الان هستم متفاوت بود.

وناگهان دلت میگیرد... 
از فاصله بین آنچه میخواستی
وآنچه هستی....


"ژوان هریس"

اما مطمئنم حتما خیری نهفته است‌. خدا همیشه برای من خوب چیده... از این به بعدشم ان شاءالله همینطوره.

حالا البته قیافه منو ببینید شاید فکر کنید دبیرستانی باشم یا نهایت ترم یک و دو دانشگاه. فقط اون روزی که رفتم برای خرید سرویس جدید از مخابرات و خانومه برگشت به برادرم گفت ۱۸ سالشون شده؟! چون باید به سن قانونی رسیده باشند تا بتونیم به نامشون ثبت کنیم. اون موقه من ۲۴ سالم بود:/

خلاصه با صورت بچگانه طور خیلی جاها آدم حسابت نمیکنند.  من حتی یادمه یک بار تو بانک هم بهم گیر دادن:) بگذریم

تصمیم گرفتم این یک ماه باقی مونده رو استفاده کامل ببرم. دوست دارم قشنگ تموم بشه ۲۵ سالگیم. 

همسایه ها یاری کنید:)) 

فیلم باخانمان رو دیدید؟ 

یکی از قسمتایی که خیلی دوست داشتم جایی بود که مسعود به حاج آقا میگفت برام دعا کنید ... حاج آقا گفت خیر ان شاءالله  .. مسعود گفت میدونم در عین حال که خیر اما دعا کنید گفت محتاجیم به دعا... مسعود باز گیر داد که حاج آقا دعاااا کن دعاااا... گفت من مکلفم دعا کنم. مسعود گفت اختیار دارید شما مخیرید.  ولی بازم دعا کنید ... دعا شما قوت قلب برای من...

خلاصه که دعا شما قوت قلبِ منه:)