۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزانه نویسی» ثبت شده است

به فال نیک میگیرم امروز رو

یک ماه دیگه تا ۲۵ سالگی فاصله دارم. راستش رو بخواید اصلا خوش حال نیستم بابت بالا رفتن رقم سنم:)) اما از هر کسی پرسیدم گفتن فقط همین ۲۵ سالگیه که خیلی درد داره به بعد هر چی رقم سن زیاد بشه عین خیالت هم نیست:) 

اصلا شاید همین نیمچه دل گرفتگی هم که دارم و تموم شدنی نیست علتش همین باشه.اخه تصورم از ۲۵ سالگیم با اینی که الان هستم متفاوت بود.

وناگهان دلت میگیرد... 
از فاصله بین آنچه میخواستی
وآنچه هستی....


"ژوان هریس"

اما مطمئنم حتما خیری نهفته است‌. خدا همیشه برای من خوب چیده... از این به بعدشم ان شاءالله همینطوره.

حالا البته قیافه منو ببینید شاید فکر کنید دبیرستانی باشم یا نهایت ترم یک و دو دانشگاه. فقط اون روزی که رفتم برای خرید سرویس جدید از مخابرات و خانومه برگشت به برادرم گفت ۱۸ سالشون شده؟! چون باید به سن قانونی رسیده باشند تا بتونیم به نامشون ثبت کنیم. اون موقه من ۲۴ سالم بود:/

خلاصه با صورت بچگانه طور خیلی جاها آدم حسابت نمیکنند.  من حتی یادمه یک بار تو بانک هم بهم گیر دادن:) بگذریم

تصمیم گرفتم این یک ماه باقی مونده رو استفاده کامل ببرم. دوست دارم قشنگ تموم بشه ۲۵ سالگیم. 

همسایه ها یاری کنید:)) 

فیلم باخانمان رو دیدید؟ 

یکی از قسمتایی که خیلی دوست داشتم جایی بود که مسعود به حاج آقا میگفت برام دعا کنید ... حاج آقا گفت خیر ان شاءالله  .. مسعود گفت میدونم در عین حال که خیر اما دعا کنید گفت محتاجیم به دعا... مسعود باز گیر داد که حاج آقا دعاااا کن دعاااا... گفت من مکلفم دعا کنم. مسعود گفت اختیار دارید شما مخیرید.  ولی بازم دعا کنید ... دعا شما قوت قلب برای من...

خلاصه که دعا شما قوت قلبِ منه:)

  • خانم ۲۹۱۲
  • دوشنبه ۲۰ بهمن ۹۹

این قسمت: چه کوثر در کوثری شد:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • خانم ۲۹۱۲
  • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

مستِ درد

یکمی که چه عرض کنم در حد خفه شدن سرم رو شلوغ کردم. گاهی حالت تهوع میگیرم از این حجم شلوغی ... من آدم نمیشم. :/ 

یکی از موارد اینکه چند وقت پیش تر وبه اصرار های زیاد دوستم من دوباره عضو بسیج شدم... قبلش کلی تاکید کردم که من وقت ندارم بزار برای بعد گفت نه اصلا باهات کاری نداریم. فقط ثبت نام کن. گفتم من قبلا عضو بسیج هنرمندان بودم اسمم اونجا هست گفت مشکلی نداره ...قبول کردم. حالا ازون روز تا الان هر چند وقت یک بار میبینم توی گروه های مختلف دارم عضو میشم. اخریش مثلا تدارکات جشن تکلیف :(: ... اینا هیچ من دیروز مسئول تعلیم و تربیت هم شدم :| و باز هم قید کردم که نمیرسم به خداا:( گفتن عب نداره. خلاصه من فقط در حال حاضر القاب اینجوری رو یدک میکشم. 

حقیقتا دوست دارم کمک کنم تو این زمینه ها اما الان وقتش نیست. یعنی این بدن دیگر توان ندارد:/ ... استاد راهنما بفهمن که باز من دارم چه فعالیت هایی حین انجام پایان نامه انجام میدم یقینا ... به جای تیکه ... جسم صلب سنگینی بسمتم پرت میکنه^_^

 

امروز بعد از نماز مغرب به قدری سردرد شدید و چشم درد داشتم که احساس میکنم سر سجاده به مدت یک ساعت بیهوش شدم:/ ساعت ۵:۳۰ بود. ایستادم به نماز بعد تموم شدن و سجده شکر آخر دیگه نتونستم بلند بشم و سرمو گذاشتم روی سجاده و چشمام رو بستم که با صدای خواهرم و زنگ ایفون چشمام باز شد. داغون هااا:/  ساعت رو دیدم ... ۶:۳۰ بود. 

همانا که مست شده دردیم :))

اما اما 

من این سبک زندگیو ترجیح میدم به بیکاری و بی هدفی:دی 

پس خدایا خیلی مرسی😁💚

  • خانم ۲۹۱۲
  • سه شنبه ۳۰ دی ۹۹

این قسمت زمین لرزه در خوابگاه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • خانم ۲۹۱۲
  • سه شنبه ۲۳ دی ۹۹

حالِ خوبمان را گرفت.

از این که انیمیشن soul رو دیدم. حس خوبی داشتم :) انصافا قشنگ بود. داشتم فکر میکردم بعد از تموم شدن برای خودم نتیجه گیری بنویسم. قبل از اومدن به پنل، تلگرامم رو باز کردم تا ببینم نظر دکتر(استادی از گروه علوم کامپیوتر) درباره حرفایی که زدم بهشون چیه؟! 

خب فقط میتونم بگم بعد از خوندن پیام هاشون باخودم گفتم، دقیقا اینو تو این شرایط بذارم کجای دلم؟!؟

خدایا خودت درستش کن... 

  • خانم ۲۹۱۲
  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۹
برکه از برکت میاد، برکت از خیر و خیر از کوثر
و من به دنیا آمده ام تا عاشق بمیرم!

شروع وبلاگ نویسی من بر میگرده به ۱۳۹۳/۰۴/۲۲ در رسانه اهل قلم بیان، که با توجه به تغییر روحیات ترجیح دادم، در خانه ای نُو و از نُو بنویسم!