امروز پرده اتاقمو تا نصفه کشیدم کنار تا اتاق با نور طبیعی روشن باشه! وسط سرچ زدنام یهو غرق دیدن آسمون شدم. شاید الان فکر کنید میخوام یه متن عارفانه و عاشقانه یا حتی ادبی بنویسم، که باید بگم سخت در اشتباهید چون وسط زل زدنام به آسمون یاد یه خاطره افتادم که تقریباً مال 13-15 سال پیش، اون زمان که احمدی نژاد رئیس جمهور بود. فک کنم چهار سال اولشم بود که قصد سفر به شهر مارو داشت. خلاصه از صبح تا ظهر یک هلی کوپتر میامد و میرفت.
نمیدونم میدونید یا نه ولی من عاشق آسمون و تمام متعلقاتشم به خاطر همین با هر بار شنیدن صدای هلی کوپتر از خود بی خود میشدم و میدوییدم سمت حیاط تا ببینمش ( الانم اگر حال داشته باشم اینکارو میکنم) .
بگذریم، داشتم میگفتم اون روز هم این هلی کوپتر میامد و میرفت توی یکی از همین رفت و آمدا من سریع پریدم حیاط، خیلی نزدیک ساختمونا حرکت میکرد و یک فیلم بردار هم داشت فیلم میگرفت(کامل فیلم بردارو می دیدم) از شدت ذوق و کاملاُ ناخودآگاه شروع کردم به بای بای کردن با فیلم بردار
آقای فیلم بردار هم منت گذاشتن و جوابمو با بای بای لبیک گفتن، البته مطمئنم نیششم باز بود (دقیقاً مثل من). نمیدونم با خودش درباره من چی فکر کرده، شاید گفته اخی بچه ندید بدید:| یا شایدم گفته یه تختش کمه حتماً، بزار بای بای کنم دلش نشکنه!! من ذوق داشتم با بای بای اون فیلم بردار، چند برابر شد.
بر گشتم خونه ماجرارو تعریف کردم برای اهل بیت ...
مامانم گفت با همین قیافه رفتی ؟!؟ همین لباسا!؟ اونجا بود که عمق فاجعه رو دریافتم ... وقتی بهش فکر میکنم نمیدونم بخندم یا عرق شرم بریزم و برم توبه کنم !