بچه که بودم. یادمه سرخ و سفید میشدم اگر خواسته ای از عمم داشتم. اصلا من کی باشم که خواسته داشته باشم. اگر هم چیزی میخواستم به مادرم میگفتم که مثلا، مامان من گشنمه ... مادربزرگ یا پدر بزرگم میشنیدن بعد یکی از عمه هایمان راصدا میزدن که یه چیزی بیار بچه بخوره.(میخوام بگم حتی مامانمم از عمه هام خواسته ای نداشت) سیستم خانواده پدری من خیلی سنگین و رسمی بود و قانون مندانه میچرخید... ازونایی که بابا بزرگم یه جای مخصوص برای نشستن داشت و همه نوه ها و بچه ها باید یک احترام خاصی میگذاشتن مثلا هیچ کس(خصوصاً بچه ها) حق نداشت وقتی بابا بزرگم نیست بشینه سرجای ایشون اما داخل پرانتز بگم من یک بار قانون رو شکستم :)) نتنها نشستم بلکه خوابمم برد هیچی دیگه بابا بزرگ رسید دید من خوابم حالا عمه و مادر بزرگم داشتن چنگ مینداختن رو صورتشون که ای وای بچه بلند شو زشته عیب و... فکر میکنید پدر بزرگ چه کرد؟ بعله گفت به بچم کار نداشته باشید. بخواب بابا بخواب من همین کنار میشینم :))) ... من یادمه حتی قاشق و چنگال بابا بزرگمم خاص بود. یک بار به اشتباه یک قاشق دیگه به بابا بزرگ دادم بعد یک نگاه بهش انداخت و با صدای بلند یکی از عمه هام رو صدا زد که چرا از بچه کار میکشید خودتون وسایل سفره رو بیارید. حالا خطا از طرف من بودا اما پدر بزرگِ جان جانان هیچ وقت بچه ها و مهمونای خونشو مقصر نمیدونست :دی
اره خلاصه اون زمان با قوانین و مقرراتی که بود. هم شان و منزلت عمه هام حفظ میشد. هم ماها که نقش نوه های اون خونه رو داشتیم.
اما نگم براتون از عمه شدن خودم و شان و منزلتی که روز به روز له تر میشه گویا:|
چقدر عوض شدیم و چقدر عوض میشیم.
* پدر بزرگ و مادربزرگ عزیزم از دنیا رفته اند.