بعد از اینکه مهمون ها رفتن و مامان هم بدرقشون کرد. درحالی که لب های خودش رو گاز میگرفت و دست راستش رو روی دست چپش میزد(شایدم برعکس:/) اومد به من گفت چرا انقدر بلند بلند حرف میزدید مگه دعوا میکردید؟! 

-جدییییی :))) 

+آره انگار دوتا کارمند داشتن باهم بحث های اعتقادی سیاسی میکردند.

- :)))) حالا ما که حین بحث میخندیدم اما فک کنم مامان و خواهر طرف با خودشون گفتن این دیگه چجور دختریه :| =))))

 

رسیدیم به کتاب بایدها و نبایدها شهید بهشتی ...که آیفون خونه صداش دراومد و ما به اجبار تموم کردیم اون بحث تموم ناشدنی رو ...

 

+راستش یاد کلاس های دینامیک افتادم وقتی که کلاس تموم میشد استاد میموند و چند تا از دانشجوها، بحث میکردیم. خودشناسی، اعتقادی، سیاسی :) یادش بخیر ...

+هیچ خبری هم نیست. همونطور که شنیده شده بنظر میرسیده داشتیم دعوا میکردیم تا حرف عادی بزنیم :)))