یکمی که چه عرض کنم در حد خفه شدن سرم رو شلوغ کردم. گاهی حالت تهوع میگیرم از این حجم شلوغی ... من آدم نمیشم. :/ 

یکی از موارد اینکه چند وقت پیش تر وبه اصرار های زیاد دوستم من دوباره عضو بسیج شدم... قبلش کلی تاکید کردم که من وقت ندارم بزار برای بعد گفت نه اصلا باهات کاری نداریم. فقط ثبت نام کن. گفتم من قبلا عضو بسیج هنرمندان بودم اسمم اونجا هست گفت مشکلی نداره ...قبول کردم. حالا ازون روز تا الان هر چند وقت یک بار میبینم توی گروه های مختلف دارم عضو میشم. اخریش مثلا تدارکات جشن تکلیف :(: ... اینا هیچ من دیروز مسئول تعلیم و تربیت هم شدم :| و باز هم قید کردم که نمیرسم به خداا:( گفتن عب نداره. خلاصه من فقط در حال حاضر القاب اینجوری رو یدک میکشم. 

حقیقتا دوست دارم کمک کنم تو این زمینه ها اما الان وقتش نیست. یعنی این بدن دیگر توان ندارد:/ ... استاد راهنما بفهمن که باز من دارم چه فعالیت هایی حین انجام پایان نامه انجام میدم یقینا ... به جای تیکه ... جسم صلب سنگینی بسمتم پرت میکنه^_^

 

امروز بعد از نماز مغرب به قدری سردرد شدید و چشم درد داشتم که احساس میکنم سر سجاده به مدت یک ساعت بیهوش شدم:/ ساعت ۵:۳۰ بود. ایستادم به نماز بعد تموم شدن و سجده شکر آخر دیگه نتونستم بلند بشم و سرمو گذاشتم روی سجاده و چشمام رو بستم که با صدای خواهرم و زنگ ایفون چشمام باز شد. داغون هااا:/  ساعت رو دیدم ... ۶:۳۰ بود. 

همانا که مست شده دردیم :))

اما اما 

من این سبک زندگیو ترجیح میدم به بیکاری و بی هدفی:دی 

پس خدایا خیلی مرسی😁💚