۰۰/۱۱/۱۱

درسته دیگه اینجا رو کمتر کسی میخونه، اما من خوش حالم که هست و میتونم بنویسم. الان دلم یه جوریه، یه جوریه که یعنی غمی درش هست از ادما، اما من جنس این غم رو دوست ندارم. میدونید اصلا غمی نیست درواقع الکی دارم بزرگش میکنم. البته به همه هم میگم حالم عالیه، اینو دوست دارم.

 

میفهمید من الان یک جنگ درونی دارم:))))

خودم هم نمیدونم چمه، این حال ها از کجا میاد واقعا:))

 

خب چرا شما ها حرف نمیزنید؟ یکم حرف بزنید  لطفا من کامنت بخونم

  • خانم ۲۹۱۲
  • دوشنبه ۱۱ بهمن ۰۰

وقتهای ما هم ویروسی شده!

چجوری سال ۱۴۰۰ داره تموم میشه، هنوز دیروز از سر سفره هفت سین بلند شدیم.

سالهای دیگم زود می‌گذشت. اما از وقتی کرونا اومده همه چیز داره زودتر میگذره، کرونا انگار وقت رو هم ویروسی کرده. انگار خیلی از سلول های زمان هم از بین رفتن. این زنجیره کوتاه شده. جوری که همیشه وقت کم میاد.

 

قدیم اینجوری نبود اما...

  • خانم ۲۹۱۲
  • شنبه ۲ بهمن ۰۰

صحبت‌های ۳ نصف شبی

سلام سلام

میدونم دلتون برام تنگ شده بود. چی ؟ اصلا یادتون نبود من وب دارم؟ یکی داره صداش میاد و میگه کی بودی تو اصلا؟؟، من الان کجام ؟ که باید بگم اینجا زمین است رسم آدم هایش عجیب اینجا گم که میشوی به جای اینکه دنبالت بگردن فراموشت میکنند. حالاااا بگذریم من میدونم دلتون تنگ شده بود.

 

اگر میبینید ۳ نصف شب اومدم اینجا مینویسم. فکر نکنید بیکارم هااا نه اتفاقا کار زیاده (و التماس دعااا خیلی زیاد)... خواستم فقط به شما وعوامل "بیان" بگم که هنوز زندم و نفس میکشم. تا ببینیم در ادامه خدا چی میخواد و چی میشه.

 

ومن الله توفیق

 

*ایام فاطمیه رو به همه ارادتمندان ایشون تسلیت عرض میکنم.

  • خانم ۲۹۱۲
  • جمعه ۲۶ آذر ۰۰

پروژه_اول

ببین اینجا مینویسم. که تجربه اولم از پروژه برنامه نویسی با گروه سه نفرمون. 

تجربه نسبتا خوبی بود. درسته آخرش اصلا خوب نبود. پروژه رو کاملا ناقص تحویل دادیم و احتمالا نمره خوبی نگیریم. اما خیلی چیزا یاد گرفتیم حتی لحظات آخر که هر سه مشغول رفع باگ ها بودیم ... نمیدونم شاید کم کاری کردم... کم کاری کردیم. 

دروغه بگم ناراحت نیستم. چون همه چی خوب بود اما... امشب با ما یار نبود.

 

ان شاءالله پروژه بعدی قوی تر ظاهر بشیم. :)

  • خانم ۲۹۱۲
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۰۰

دنیای کودکی

گاهی انقدر بدنم خالی از انرژی میشه، که با خودم میگم خدایا من تو عالم زر چی دیدم که بهت گفتم منو ببر روی این زمین لعن شده!؟آخه من چرااا قبول کردم؟!

تا حالا نگفتم. اما گاهی تو همین موقعیت ها دوست دارم به خانوادم بگم برام آرزو مرگ بکنید. همینقدر خسته از همه چیز. اما خب ...

 

امروز خیلی اتفاقی و البته در اوج خستگی گفتم دوست دارم همه چیزو ادمای اطرافم رو ول کنم و برم یه جای دور تنها تنها

که خواهر زادم پرید وسط حرفم و گفت یعنی دوست نداری منم ببینی؟! (شما باید چشماشو می‌دیدید که چقدر مظلوم و شبیه گربه شرک بود) مکث کردم و گفتم تو عشق منی ... نمیشه تو رو نبینم که . انگار که خیالش راحت شده باشه رفت پی بازیش. دلم برای اون محبت خالصش رفت.

دلم برای اون دنیای کودکیش رفت... برای سادگی ... حتی برای اینکه فهمیدم برای یک نفر حضورم مهم و بودنم رو به نبودن ترجیح میده.

  • خانم ۲۹۱۲
  • جمعه ۱۶ مهر ۰۰
برکه از برکت میاد، برکت از خیر و خیر از کوثر
و من به دنیا آمده ام تا عاشق بمیرم!

شروع وبلاگ نویسی من بر میگرده به ۱۳۹۳/۰۴/۲۲ در رسانه اهل قلم بیان، که با توجه به تغییر روحیات ترجیح دادم، در خانه ای نُو و از نُو بنویسم!