۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

ای کاش می‌آمدی و میگفتی، دروغ است.

تازه هنوز ۲،۳ سال بود که حاج قاسم را شناخته بودم. طی همون خبر هایی که علاقه داشتن ایشون رو از دور خارج بکنند. اما هر بار که شایعه مرگ ایشون پخش میشد. سردار با قدرت بیشتر ظاهر میشدند. راستش را بخواهید کیف میکردم وقتی حرف میزدن. ایمان داشتم به حرفهایشان... ایمان داشتم به خودشان و اعمالشان.بهترین بودن.

۱۳ دی ماه 

خودم رو برای ارائه جدیدم آماده میکردم. صفحه تلگرام رو باز کردم. نمیدونم چه کانالی بود خبر شهادت سردار رو نوشته بود. با اطمینان گفتم شایعست. اینا خبرای چرت و پرت رو فقط بلدن فوروارد بکنند. یه کانال دیگه باز کردم دیدم دوباره خبر شهادت داده... گفتم بیا همه این کانالا فقط بلدن شایعه پخش بکنند. یه کانال دیگه و باز هم... کم کم داشتم استرس میگرفتم ... گفتم نه اینا همش دروغه بزار سرچ بزنم. باز هم خبر شهادت رو تایید کرد... نه... باید صبر کنم حتما میان میگن این خبر شایعه س... مثل دفعه های قبل 

اره بابا... هیچ کس نمیتونه حاج قاسم ما رو از پا در بیاره، هیچ کس...

حالم بد بود... خبرشو به هیچ کس نگفتم. تلویزیون رو روشن کردم شبکه خبر.

قلبم... اینا همش دروغه، بیاید بگید دروغه، بسه دیگه...

حالم بد بود... تا چند روز حالم بد بود... و همچنان منتظر تکذیبیه خبر بودم...

 

 

  • خانم ۲۹۱۲
  • جمعه ۱۲ دی ۹۹

خاطرات سفیر

بخش هایی از کتاب خاطرات سفیر

«بغلم کرد. اشکهاش روی مقنعم میریخت کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یک نفر این گوشه اتوبان داشت برای خدا گریه می‌کرد؛ کاری غیر معمول‌تر و غریب‌تر. چه حالی شدم‌! بغلش کردم.باهاش نشستم. باهاش به از دست دادن یک عزیز فکر کردم. باهاش به خدا متوسل شدم! باهاش گریه کردم. باید برای خدا از عزیز ترین متعلقاتت بگذری تا خدا برات دعوت‌نامه اختصاصی بفرسته. گفتم:اشکای فرشته ها روی صورت تو چیکار میکنه دخترِ مسلمون؟!سرش رو بلند کرد.نگاهم کرد.گفتم: اسلام یعنی تسلیم بودن دربرابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی! از پشت چشمه های چشماش خندید. گفتم: من به دوستی با تو افتخار میکنم. خدا به همه کمک می کنه.اماتو، به خاطر خدا، از عزیز‌ترین فردت زندگی‌ت گذشته‌ی.مطمئن باش اون برای این کار تو پاداش ویژه ای در نظر گرفته. اون به تو خیلی ویژه کمک می‌کنه.من یقین دارم تو اون چیزی رو که دنبالشی پیدا میکنی.»

 

«چه اتحادی بین ما دوتا ایجاد شد! چقدر فرق میکنه آدم با کسی طرف باشه که یکتاپرسته. چقدر اشتراک ایدئولوژیک اشتراک می‌آره؛ خیلی بیشتر از اشتراک ملیت و زبان. خیلی به این مسئله فکر کردم؛ اینکه در معرفی انسان ملیت تعیین کننده‌تر یا عقاید.»

 

«...شما خودتون هم تابستون همین لباسا رو می‌پوشید؟ ابروهاش رو بالا انداخت و خندید و همون طور که به سمت در ورودی سالن می رفت گفت: نه ... نه ... من یه مدیرم. شان من نیست! اینا برای من نیست؛ برای مردمه.

توجه فرمودید؟ مدیر بخش طراحی مد خودش بسیار سنگین لباس می پوشه و از مد تیم خودش پیروی نمی‌کنه، چون در شان ایشون نیست! چون اون مدلا برای مردم طراحی می‌شه، نه ایشون، جل الخالق!»

 

«بعد گفت: این آقا صدای من رو هم می‌شنوه؟ گفتم: آره، اگه باهاشون صحبت کنی، آره که می‌شنوه. گفت: تو باهاشون حرف می‌زنی؟ گفتم:‌آره پرسید: چی می‌گی؟ 

_سلام می‌کنم. می‌گم که تا اونجا که بتونم کمکشون میکنم و براشون کارمی‌کنم و دعا می‌کنم زودتر بیان. تو نمی‌دونی چقدر ایشون مارو دوست دارن.

_مسیحیا رو هم ؟

_همه خدا پرستارو. ایشون با ماها خیلی دوست‌ان.

_کی می‌آن؟

_دیگه خیلی نزدیکه... اما نمی‌دونم کی.»

 

«بغلش کردم. بغلم کرد. چقدر گریه کردیم... هیچ حرفی نزدیم... حتی خداحافظی هم نکردیم. بهش نگفتم که بهترین دوست من توی فرانسه بوده و خواهد بود. نگفتم که هدیه خدا بوده برای من توی دنیای خدانشناس و بی دین فرانسوی. نگفتم که خیلی خیلی دلم برای ثانیه ثانیه هایی که باهم بودیم تنگ میشه؛ برای لحظاتی که غذا درست کردیم، لحظاتی که باهم بیرون می‌رفتیم، و ساعتهای طولانی که باهم بحث می‌کردیم....نگفتم که احساس می‌کنم دنبال حق بودن مهم‌ترین عاملیه که اختلافات رو حل می‌کنه. اون‌قدر که اشتراکات اعتقادی آدما رو به م نزدیک می‌کنه اشتراک زبان ملیت و رنگ و نژاد حرفی برای گفتن نداره.»

 

«لحظات آخر امبروژا بلند گفت: اگه همدیگه رو ندیدیم... روز ظهور همدیگه رو پیدا می‌کنیم.باشه؟ حتماً امبروژا! قول می‌دم هم رزم خوبم.»

 

و منی که چقدر تک تک لحظات این کتاب رو حس کردم:) و چقدر احساس میکنم خالی از اطلاعاتم در زمینه دین خودم ...

فکر کنم توی یک پست دیگه در‌باره چیزی که تو سرم حرف بزنم بهتر.

و تشکر ویژه از ساقی، که این جنس خوب رو به ما هدیه داد :)

  • خانم ۲۹۱۲
  • چهارشنبه ۱۰ دی ۹۹

منزلت عمه

بچه که بودم. یادمه سرخ و سفید میشدم اگر خواسته ای از عمم داشتم. اصلا من کی باشم که خواسته داشته باشم. اگر هم چیزی میخواستم به مادرم میگفتم که مثلا، مامان من گشنمه ... مادربزرگ یا پدر بزرگم میشنیدن بعد یکی از عمه هایمان راصدا میزدن که یه چیزی بیار بچه بخوره.(میخوام بگم حتی مامانمم از عمه هام خواسته ای نداشت) سیستم خانواده پدری من خیلی سنگین و رسمی بود و قانون مندانه میچرخید... ازونایی که بابا بزرگم یه جای مخصوص برای نشستن داشت و همه نوه ها و بچه ها باید یک احترام خاصی میگذاشتن مثلا هیچ کس(خصوصاً بچه ها) حق نداشت وقتی بابا بزرگم نیست بشینه سرجای ایشون اما داخل پرانتز بگم من یک بار قانون رو شکستم :)) نتنها نشستم بلکه خوابمم برد هیچی دیگه بابا بزرگ رسید دید من خوابم حالا عمه و مادر بزرگم داشتن چنگ مینداختن رو صورتشون که ای وای بچه بلند شو زشته عیب و... فکر میکنید پدر بزرگ چه کرد؟ بعله گفت به بچم کار نداشته باشید. بخواب بابا بخواب من همین کنار میشینم :))) ... من یادمه حتی قاشق و چنگال بابا بزرگمم خاص بود. یک بار به اشتباه یک قاشق دیگه به بابا بزرگ دادم بعد یک نگاه بهش انداخت و با صدای بلند یکی از عمه هام رو صدا زد که چرا از بچه کار میکشید خودتون وسایل سفره رو بیارید. حالا خطا از طرف من بودا اما پدر بزرگِ جان جانان هیچ وقت بچه ها و مهمونای خونشو مقصر نمیدونست :دی

اره خلاصه اون زمان با قوانین و مقرراتی که بود. هم شان و منزلت عمه هام حفظ میشد. هم ماها که نقش نوه های اون خونه رو داشتیم.

اما نگم براتون از عمه شدن خودم و شان و منزلتی که روز به روز له تر میشه گویا:| 

چقدر عوض شدیم و چقدر عوض میشیم.


* پدر بزرگ و  مادربزرگ عزیزم از دنیا رفته اند.

  • خانم ۲۹۱۲
  • سه شنبه ۹ دی ۹۹

مهمانی

فکر کنید یک روز همسایه یا دوست یا فامیل شما، شما رو با کارت دعوت یا تلفنی با خبر میکنه که بیاید خونه ما حرفها دارم براتون.

خب مسلما شما هم اگر کار نداشته باشید همون موقه یا شاید کمی بعد تر یا حتی شاید چند روز بعد تر برید و به دعوت کننده سری بزنید.

میرید خونه میزبان اما در بدو ورود میزبان دستشو میذاره روی دهن شما  و میگه که تو حق نداری دررابطه با من و حرفای من و خونه من هیچ حرفی بزنی فقط گوش کن و برو... باید بدونید میزبان همیشه حرفای خیلی خوبی هم برای زدن داره.

اما حیف که خودش رو بیشتر تحویل میگیره تا مهمانِ ش

بگذریم

امروز برای سومین بار از پشت خط شنیدم که سرویس اینترنتون در حال اتمام قصد شارژ ندارید؟ میگم چرا به خدا من هم میخوام شارژ کنم:/(به خدا رو نگفتم به جاش گفتم اتفاقا) گفت پس من فلانی هستم از مخابرات فلان تماس میگیرم شماره کارت میفرستم. سرویس های جدید روببینید، انتخاب کنید تا شارژ کنم. گفتم والا تو این ۳،۴ روز شما اولین نفری نیستی که به من زنگ میزنید برای شارژ. من الان نمیدونم کدوم واقعیه کدوم سرکاری:/ میخنده و میگه باور کنید من واقعیم( تو دلم میگم قبلیه هم همینو گفت ... گفت من واقعیم به بقیه اعتماد نکنید اونا بازار‌‌یابن،ممکن پول بگیرن شارژ نکنند) میخندم و میگم باشه شما بفرستید من خبرشو میدم بهتون. میگه باشه اما برای اطمینان هم شماره مارو ببیند!! مشخصه مخابرات؛ داخلی هم خواستید چک کنید که مطمئن بشید واقعی هستم. میخندم میگم بله ببخشید که اینجوری گفتم ... گفت نه من بهت حق میدم... همین الان ۳ تا شماره به واتس آپ گوشی من پیام داده و طرح های جدید فرستاده:)))  فک کنم اخرشم زنگ بزنم ۲۰۲۰ :) 

 

با اینکه کتاب حماسه حسینی رو در حال خوندش هستم و بودم. کتاب جدیدی رو شروع کردم به خوندن که عالیه و روان فکر میکنم امشب تمومه فردا ان شاءالله وقت کنم دربارش مینویسم ... تک تک لحظاتش رو درک میکنم و حس خوبی میگیرم.

 

  • خانم ۲۹۱۲
  • سه شنبه ۹ دی ۹۹

گلاتون دوست دارند.

برای گلاتون این اهنگ رو بخونید :)

 

 

 

 

  • خانم ۲۹۱۲
  • شنبه ۶ دی ۹۹
برکه از برکت میاد، برکت از خیر و خیر از کوثر
و من به دنیا آمده ام تا عاشق بمیرم!

شروع وبلاگ نویسی من بر میگرده به ۱۳۹۳/۰۴/۲۲ در رسانه اهل قلم بیان، که با توجه به تغییر روحیات ترجیح دادم، در خانه ای نُو و از نُو بنویسم!