حالِ خوبمان را گرفت.

از این که انیمیشن soul رو دیدم. حس خوبی داشتم :) انصافا قشنگ بود. داشتم فکر میکردم بعد از تموم شدن برای خودم نتیجه گیری بنویسم. قبل از اومدن به پنل، تلگرامم رو باز کردم تا ببینم نظر دکتر(استادی از گروه علوم کامپیوتر) درباره حرفایی که زدم بهشون چیه؟! 

خب فقط میتونم بگم بعد از خوندن پیام هاشون باخودم گفتم، دقیقا اینو تو این شرایط بذارم کجای دلم؟!؟

خدایا خودت درستش کن... 

  • خانم ۲۹۱۲
  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۹

باخانمان

من اصولا فیلم زیاد نمیبینم. مگه چقدر ازش تعریف بکنند یا کلا ببینم از شخصیت های توی فیلم خوشم بیاد. یک مدت فاز فیلم دیدن گرفته بودم یه چندتایی هم دیدم به معرفی دوستان ... البته که فیلم های خوبی هم معرفی کردند. اما من حوصله دیدن فیلم های چند فصلی که هر فصل مثلا 100 قسمت هم دارد رو ندارم :))) دست خودم نیست سریع رد میکنم میرم جلو ... مگررر این که خیلی خوشم بیاد :) که کم پیش میاد :دی

 

داخل پرانتز: در همین راستا اصلا علاقه ای به خوندن رمان هم ندارم. مورد داشتیم 100 صفحه رمان رو خوندم بعد رفتم 20 صفحه اخر رو خوندم -__- (خودم میدونم کار زشتیه) 

 

زهرا معتقده یکی از بد فیلم ترین ادم های جهان هستم :))  البته من چند باری خوبگاه به خاطر بچه ها از اول تا اخر یک فیلم رو دیدم که خب خیلی هم بنظر جالب نبود. -_-

اما خب برای تفریح مثلا بچه مهندس رو میدیدم اون هم فقط به خاطر علایق خودم، ذوق میکردم که کوادکوپتر درست میکردند. و اینکه قشنگ داشت منو زهرا و سیما رو نشون میداد ... منتهی در قالب مسعود و جواد و قاسم :))) و حس مسعود رو خوب درک میکردم. با اینکه خونه داشتن تهران اما ترجیح میداد خوابگاه بمونه :))

 

اخیرا هم یک فیلم دیگه داره پخش میشه به نام باخانمان ... با اینکه کامل نمیبینم اما از شخصیت طنز و جنوبی کریم و استادش که تازه هیئت علمی هم شده خوشم میاد. 

حالا همه اینا رو گفتم که بگم توی همین سریال یک تیکه فیلم، یکی از اساتید همون استادی که تازه هیئت علمی شده(اسم شخصیت رو نمیدونم مجبورم توصیفش کنم :///) بهش میگه تو ازونایی هستی که خدا بهت همه چیز میده اما سخت میده ... خیلی سخت. میگفت اینکار رو هم میکنه که قدر بدونی. خواستم بگم زندگی منم دقیقا شبیه همون استادیه که تازه هیئت علمی شده.هیچ وقت هیچ چیزیو راحت بدست نیاوردم.

 

حالا الان نیاید بگید خب هیچ کس راحت چیزایی که داره رو بدست نیاورده ... که من برمیگردم بهتون میگم باز تعریف سخت داریم تا سخت ... سخت برای من شاید غیر ممکن برای خیلی ها باشه. اصولا کارهام در هم میپیچه گاهی خودم مسببشم که دوست دارم خودم رو به سختی و چالش بکشم(همین هم غیر مستقیم خدا مسببه). گاهی هم خدا دوست داره یکم حالم رو بگیره. حالا فکر کنید زمانی رو که هم من سختی بخوام هم خدا ^_^ واقعاً زیباست! نیست؟:|

و همین باعث شده که خیلی قوی تر از بقیه برخورد بکنم با مشکلاتم. اما گاهی حس میکنم انقدر کم میارم که دلم میخواد روی  جفت زانو هام بیفتم و شروع کنم به گریه کردن که خدایا دیگه نمیتونم.

اما خب طبق عادت همیشه بلند شدم و ادامه دادم. این وسط فقط یکم ضایع میشم جلو خدا اونم به خاطر اینکه بعد هر بار نالیدن خدا اون چیزایی که پشت پرده داره رو برای من رو میکنه و میگه بیا بابا انقدر عجز و ناله نکن. ضمناً از امتحان رد شدی بدرود تا امتحان بعدی... البته شده گاهی هم نداده بستگی به میزان عجز و ناله ام داره :/ :))

 

  • خانم ۲۹۱۲
  • يكشنبه ۱۴ دی ۹۹

ای کاش می‌آمدی و میگفتی، دروغ است.

تازه هنوز ۲،۳ سال بود که حاج قاسم را شناخته بودم. طی همون خبر هایی که علاقه داشتن ایشون رو از دور خارج بکنند. اما هر بار که شایعه مرگ ایشون پخش میشد. سردار با قدرت بیشتر ظاهر میشدند. راستش را بخواهید کیف میکردم وقتی حرف میزدن. ایمان داشتم به حرفهایشان... ایمان داشتم به خودشان و اعمالشان.بهترین بودن.

۱۳ دی ماه 

خودم رو برای ارائه جدیدم آماده میکردم. صفحه تلگرام رو باز کردم. نمیدونم چه کانالی بود خبر شهادت سردار رو نوشته بود. با اطمینان گفتم شایعست. اینا خبرای چرت و پرت رو فقط بلدن فوروارد بکنند. یه کانال دیگه باز کردم دیدم دوباره خبر شهادت داده... گفتم بیا همه این کانالا فقط بلدن شایعه پخش بکنند. یه کانال دیگه و باز هم... کم کم داشتم استرس میگرفتم ... گفتم نه اینا همش دروغه بزار سرچ بزنم. باز هم خبر شهادت رو تایید کرد... نه... باید صبر کنم حتما میان میگن این خبر شایعه س... مثل دفعه های قبل 

اره بابا... هیچ کس نمیتونه حاج قاسم ما رو از پا در بیاره، هیچ کس...

حالم بد بود... خبرشو به هیچ کس نگفتم. تلویزیون رو روشن کردم شبکه خبر.

قلبم... اینا همش دروغه، بیاید بگید دروغه، بسه دیگه...

حالم بد بود... تا چند روز حالم بد بود... و همچنان منتظر تکذیبیه خبر بودم...

 

 

  • خانم ۲۹۱۲
  • جمعه ۱۲ دی ۹۹

خاطرات سفیر

بخش هایی از کتاب خاطرات سفیر

«بغلم کرد. اشکهاش روی مقنعم میریخت کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یک نفر این گوشه اتوبان داشت برای خدا گریه می‌کرد؛ کاری غیر معمول‌تر و غریب‌تر. چه حالی شدم‌! بغلش کردم.باهاش نشستم. باهاش به از دست دادن یک عزیز فکر کردم. باهاش به خدا متوسل شدم! باهاش گریه کردم. باید برای خدا از عزیز ترین متعلقاتت بگذری تا خدا برات دعوت‌نامه اختصاصی بفرسته. گفتم:اشکای فرشته ها روی صورت تو چیکار میکنه دخترِ مسلمون؟!سرش رو بلند کرد.نگاهم کرد.گفتم: اسلام یعنی تسلیم بودن دربرابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی! از پشت چشمه های چشماش خندید. گفتم: من به دوستی با تو افتخار میکنم. خدا به همه کمک می کنه.اماتو، به خاطر خدا، از عزیز‌ترین فردت زندگی‌ت گذشته‌ی.مطمئن باش اون برای این کار تو پاداش ویژه ای در نظر گرفته. اون به تو خیلی ویژه کمک می‌کنه.من یقین دارم تو اون چیزی رو که دنبالشی پیدا میکنی.»

 

«چه اتحادی بین ما دوتا ایجاد شد! چقدر فرق میکنه آدم با کسی طرف باشه که یکتاپرسته. چقدر اشتراک ایدئولوژیک اشتراک می‌آره؛ خیلی بیشتر از اشتراک ملیت و زبان. خیلی به این مسئله فکر کردم؛ اینکه در معرفی انسان ملیت تعیین کننده‌تر یا عقاید.»

 

«...شما خودتون هم تابستون همین لباسا رو می‌پوشید؟ ابروهاش رو بالا انداخت و خندید و همون طور که به سمت در ورودی سالن می رفت گفت: نه ... نه ... من یه مدیرم. شان من نیست! اینا برای من نیست؛ برای مردمه.

توجه فرمودید؟ مدیر بخش طراحی مد خودش بسیار سنگین لباس می پوشه و از مد تیم خودش پیروی نمی‌کنه، چون در شان ایشون نیست! چون اون مدلا برای مردم طراحی می‌شه، نه ایشون، جل الخالق!»

 

«بعد گفت: این آقا صدای من رو هم می‌شنوه؟ گفتم: آره، اگه باهاشون صحبت کنی، آره که می‌شنوه. گفت: تو باهاشون حرف می‌زنی؟ گفتم:‌آره پرسید: چی می‌گی؟ 

_سلام می‌کنم. می‌گم که تا اونجا که بتونم کمکشون میکنم و براشون کارمی‌کنم و دعا می‌کنم زودتر بیان. تو نمی‌دونی چقدر ایشون مارو دوست دارن.

_مسیحیا رو هم ؟

_همه خدا پرستارو. ایشون با ماها خیلی دوست‌ان.

_کی می‌آن؟

_دیگه خیلی نزدیکه... اما نمی‌دونم کی.»

 

«بغلش کردم. بغلم کرد. چقدر گریه کردیم... هیچ حرفی نزدیم... حتی خداحافظی هم نکردیم. بهش نگفتم که بهترین دوست من توی فرانسه بوده و خواهد بود. نگفتم که هدیه خدا بوده برای من توی دنیای خدانشناس و بی دین فرانسوی. نگفتم که خیلی خیلی دلم برای ثانیه ثانیه هایی که باهم بودیم تنگ میشه؛ برای لحظاتی که غذا درست کردیم، لحظاتی که باهم بیرون می‌رفتیم، و ساعتهای طولانی که باهم بحث می‌کردیم....نگفتم که احساس می‌کنم دنبال حق بودن مهم‌ترین عاملیه که اختلافات رو حل می‌کنه. اون‌قدر که اشتراکات اعتقادی آدما رو به م نزدیک می‌کنه اشتراک زبان ملیت و رنگ و نژاد حرفی برای گفتن نداره.»

 

«لحظات آخر امبروژا بلند گفت: اگه همدیگه رو ندیدیم... روز ظهور همدیگه رو پیدا می‌کنیم.باشه؟ حتماً امبروژا! قول می‌دم هم رزم خوبم.»

 

و منی که چقدر تک تک لحظات این کتاب رو حس کردم:) و چقدر احساس میکنم خالی از اطلاعاتم در زمینه دین خودم ...

فکر کنم توی یک پست دیگه در‌باره چیزی که تو سرم حرف بزنم بهتر.

و تشکر ویژه از ساقی، که این جنس خوب رو به ما هدیه داد :)

  • خانم ۲۹۱۲
  • چهارشنبه ۱۰ دی ۹۹

منزلت عمه

بچه که بودم. یادمه سرخ و سفید میشدم اگر خواسته ای از عمم داشتم. اصلا من کی باشم که خواسته داشته باشم. اگر هم چیزی میخواستم به مادرم میگفتم که مثلا، مامان من گشنمه ... مادربزرگ یا پدر بزرگم میشنیدن بعد یکی از عمه هایمان راصدا میزدن که یه چیزی بیار بچه بخوره.(میخوام بگم حتی مامانمم از عمه هام خواسته ای نداشت) سیستم خانواده پدری من خیلی سنگین و رسمی بود و قانون مندانه میچرخید... ازونایی که بابا بزرگم یه جای مخصوص برای نشستن داشت و همه نوه ها و بچه ها باید یک احترام خاصی میگذاشتن مثلا هیچ کس(خصوصاً بچه ها) حق نداشت وقتی بابا بزرگم نیست بشینه سرجای ایشون اما داخل پرانتز بگم من یک بار قانون رو شکستم :)) نتنها نشستم بلکه خوابمم برد هیچی دیگه بابا بزرگ رسید دید من خوابم حالا عمه و مادر بزرگم داشتن چنگ مینداختن رو صورتشون که ای وای بچه بلند شو زشته عیب و... فکر میکنید پدر بزرگ چه کرد؟ بعله گفت به بچم کار نداشته باشید. بخواب بابا بخواب من همین کنار میشینم :))) ... من یادمه حتی قاشق و چنگال بابا بزرگمم خاص بود. یک بار به اشتباه یک قاشق دیگه به بابا بزرگ دادم بعد یک نگاه بهش انداخت و با صدای بلند یکی از عمه هام رو صدا زد که چرا از بچه کار میکشید خودتون وسایل سفره رو بیارید. حالا خطا از طرف من بودا اما پدر بزرگِ جان جانان هیچ وقت بچه ها و مهمونای خونشو مقصر نمیدونست :دی

اره خلاصه اون زمان با قوانین و مقرراتی که بود. هم شان و منزلت عمه هام حفظ میشد. هم ماها که نقش نوه های اون خونه رو داشتیم.

اما نگم براتون از عمه شدن خودم و شان و منزلتی که روز به روز له تر میشه گویا:| 

چقدر عوض شدیم و چقدر عوض میشیم.


* پدر بزرگ و  مادربزرگ عزیزم از دنیا رفته اند.

  • خانم ۲۹۱۲
  • سه شنبه ۹ دی ۹۹
برکه از برکت میاد، برکت از خیر و خیر از کوثر
و من به دنیا آمده ام تا عاشق بمیرم!

شروع وبلاگ نویسی من بر میگرده به ۱۳۹۳/۰۴/۲۲ در رسانه اهل قلم بیان، که با توجه به تغییر روحیات ترجیح دادم، در خانه ای نُو و از نُو بنویسم!