۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزانه نویسی» ثبت شده است

منزلت عمه

بچه که بودم. یادمه سرخ و سفید میشدم اگر خواسته ای از عمم داشتم. اصلا من کی باشم که خواسته داشته باشم. اگر هم چیزی میخواستم به مادرم میگفتم که مثلا، مامان من گشنمه ... مادربزرگ یا پدر بزرگم میشنیدن بعد یکی از عمه هایمان راصدا میزدن که یه چیزی بیار بچه بخوره.(میخوام بگم حتی مامانمم از عمه هام خواسته ای نداشت) سیستم خانواده پدری من خیلی سنگین و رسمی بود و قانون مندانه میچرخید... ازونایی که بابا بزرگم یه جای مخصوص برای نشستن داشت و همه نوه ها و بچه ها باید یک احترام خاصی میگذاشتن مثلا هیچ کس(خصوصاً بچه ها) حق نداشت وقتی بابا بزرگم نیست بشینه سرجای ایشون اما داخل پرانتز بگم من یک بار قانون رو شکستم :)) نتنها نشستم بلکه خوابمم برد هیچی دیگه بابا بزرگ رسید دید من خوابم حالا عمه و مادر بزرگم داشتن چنگ مینداختن رو صورتشون که ای وای بچه بلند شو زشته عیب و... فکر میکنید پدر بزرگ چه کرد؟ بعله گفت به بچم کار نداشته باشید. بخواب بابا بخواب من همین کنار میشینم :))) ... من یادمه حتی قاشق و چنگال بابا بزرگمم خاص بود. یک بار به اشتباه یک قاشق دیگه به بابا بزرگ دادم بعد یک نگاه بهش انداخت و با صدای بلند یکی از عمه هام رو صدا زد که چرا از بچه کار میکشید خودتون وسایل سفره رو بیارید. حالا خطا از طرف من بودا اما پدر بزرگِ جان جانان هیچ وقت بچه ها و مهمونای خونشو مقصر نمیدونست :دی

اره خلاصه اون زمان با قوانین و مقرراتی که بود. هم شان و منزلت عمه هام حفظ میشد. هم ماها که نقش نوه های اون خونه رو داشتیم.

اما نگم براتون از عمه شدن خودم و شان و منزلتی که روز به روز له تر میشه گویا:| 

چقدر عوض شدیم و چقدر عوض میشیم.


* پدر بزرگ و  مادربزرگ عزیزم از دنیا رفته اند.

  • خانم ۲۹۱۲
  • سه شنبه ۹ دی ۹۹

این قسمت نیت رو خالص کن و برو جلو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • خانم ۲۹۱۲
  • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

این قسمت سه خان

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • خانم ۲۹۱۲
  • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

درهم اما مرتبط

یار روزهای خوشی و سختی من، سوزانِ* عزیزم، هیچ کس بهتر از تو روز هایی که گذراندم و میگذرانم درک نمیکند. تو را جزو دوستان خیلی نزدیکم میدانم، دوستانی که از خطه جعبه سیاه هستند. البته که این خطه برای من یک عضو بیشتر ندارد، و تو همانی... 

 

بچه که بودم گه گداری چشم هایم را می بستم و ادای آدم های نابینا را در میاوردم، راستش عصای سفید نابینایان برایم جذاب بود. جذابیتش هم به خاطر این بود که یک عصا بلند در کسری از ثانیه به قطعات کوچیک شکسته میشد. و همیشه هم برایم سوال بود "چرا بهش میگن عصای سفید؟"،"یعنی چون سفیده؟" اخرش هم نفهمیدم که دلیل اصلی این نامگذاری چه بوده. 

 

امروز خانم برادر، درباره خواهر زادش گفت، که یک سالی از من کوچک تر است و هوشبری میخواند. گفت چند روز پیش به یکباره گفته "نمیتونم چیزی ببینم!!!" میبرنش دکتر ... تشخیص خشکی چشم شدید بوده. تکنولوژی اینجوری به آدم آسیب میزنه دختری که فقط 23 سال داره ... حالا همه چیزیو تار میبینه!

 

من هم در حال حاضر با چشمانی همچون کاسه خون، این مطالب رو تایپ میکنم. و سری که از کم خوابی درد میکند و گردن و کتفی که عادت کردن به درد :)) ...فکر میکنم به جهت پیشگیری باید برم دوباره اشک  مصنوعی بگیرم و یه دوره مصرف کنم! دو سال پیش که رفتم چشم پزشکی به خاطر همین خشکی چشم، گفت نور آبیه سوزان رو حذف کنم و ایضا گوشی همراه ... ویندوز 10 و اندروید 9 به بالا این ویژگی رو خودکار دارند فقط باید فعالش کنید. برای ورژن های پایین تر هم نرم افزار جدا وجود داره. از قانون 20 _20 هم استفاده کنید یعنی هر 20 دقیقه زل زدن به صفحه سیستم (گوشی)، 20 ثانیه به چشم هاتون استراحت بدید و به فاصله بالای 6 متر نگاه کنید.

 

راستی شما هم با اشیاء مختلف، میوه، دار و درخت و.... حرف میزنید؟ یا فقط منم که این ویژگی رو از بچگی دارم. یادمه حتی با گل های قالی هم حرف میزدم و براشون درس هامو در قالب سخنرانی توضیح میدادم. بعضیهاشون زرنگ بودن سریع درس رو متوجه میشدن اما بعضی هاشون تا 4_5 بار ازم میخواستن دوباره توضیح بدم.

 


*لپ تاپ

  • خانم ۲۹۱۲
  • جمعه ۷ آذر ۹۹

27 امین روز از آبان ماه

خب قبل از این که برم سراغ کار هام دوست دارم کمی از آنچه امروز بر من گذشت بگم. ساعت حول و حوش 8 دیشب بود که زنگ زدم مطب دکتر به منشی گفتم من همون دانشجویی هستم که دیروز حضوری اومده بودم و تماس هم گرفته بودم. گفت بله بفرمایید

گفتم با دکتر هماهنگ کردید؟

- ای وای ببخشید، ببینید شما فردا ساعت 11 دوباره تماس بگیرید اگر دکتر بیمارستان نباشن خودتون حضوری تشریف بیارید.

+ باشه ممنونم .

فردا دوباره تماس گرفتم بهم گفت ساعت 12:45 اینجا باش. منم دیدم حالا که دارم میرم بیرون بهتر برم کارت ملیمم بگیرم (آخه اس ام اس اومده که اماده تحویل) قبل رفتن به مطب یک سر رفتم دفتر پیشخوان گفت کد ملی ات  رو بگو ... این فیش رو پرداخت کن. خب حالا  انگشت اشاره راست رو بزار روی دستگاه و من با ناامیدی گفتم حالا حتما باید اثر انگشت بگیرید؟ آخه من دفه پیش هم، که تقریبا دو سال پیش میشه برای ثبت نام به زور اثر انگشتم ثبت شد!!! گفت بله خانم اگر تایید نشه نمیتونم کارت رو بدم.(امام جواد: چهار عامل است که انسان را در کارهای خود یاری می‌دهد: سلامتی، توانگری، علم و دانش، و توفیقات الهی.) بهم کرم مرطوب کننده داد و گفت انگشتاتو ماساژ بده ... بی فایده بود انگشت اشاره راستم 0% و انگشت اشاره چپ 10% 

 

یکی از دوستان (دوره مهد، ابتدایی، راهنمایی) اونجا کار میکنه از روی صندلیش بلند میشه میاد کنار من میگه اوه اوه کوثر اثر انگشت نداری؟ توی همون حالت که دارم انگشتامو ماساژ میدم با خنده میگم واقعاً این چه کاریه دیگه اثر انگشت میگیرن!!اه 

میگه: این دستا دیگه به درد نمیخوره بنداز برن :)))

میگم: حالا کار خلافی چیزی بود به من بگو این دستا رد یابی نمیشن :))))

خلاصه من دیدم بعد از 20 دقیقه ماساژ نه تنها هیچ تاثیری نداشت بلکه داره دیرمم میشه گفتم کارتم باشه پیشتون تا بعد :) با توصیه هایی مثل از دستکش استفاده کن، ظرف نشور، کرم مرطوب کننده بزن، یک هفته ازشون زیاد کار نکش،  خدافظی کردم.

 

خودمو با تاکسی رسوندم مطب، به موقع رسیدم. چون خلوت بود با اسانسور رفتم ( آخه دفه پیش با پله رفتم 4 طبقه رو نفسم داشت بند میومد زیر دوتا ماسک) نشستم تو مطب منتظر شدم جراحی دکتر تموم بشه. با خودم میگفتم کوثر آماده باش که بهت بگه من وقت ندارم برو از کسی دیگه سوالاتو بپرس. اگر بهت اینجوری گفت ناراحت نشی چون هیچ مسئولیتی نسبت به کار تو نداره(امام صادق(ع) : بهترین راحتی و آسودگی، بی‌توقعی از مردم است.) اما اگر بهت کمک کرد حتی کم، از روی لطف و محبت پس قدر دان باش :) (امام علی(ع): شکر نعمت, نعمتت افزون کند.)... راستش رو بخوایید فکر میکردم ازون دکتری هست که میگن وقت ندارم مریض دارم(یا حداقل یک روز دیگه بهم وقت میده مثل دکتر "س") ... آخه کارش خیلی درسته (امام علی (ع): قضاوتی که با تکیه به ظن و گمان باشد، عادلانه نیست.)

 

داخل پرانتز یه چیزی بگم: انقدر حواسم پرت تاریکی سالن شد یادم رفت بود درب آسانسور رو ببندم. دیدم  4 تا مرد نفس نفس زنان دارن  از پله ها میان بالا (خدایا منو ببخش((:) رسیدن به پاگرد یکیشون چک کرد گفت عه عه عه نگا کن در بسته نبوده که اسانسور نمیومده پایین هااا میبینی ؟! حالا منم الکی انگار حواسم به گوشیم اصلا به روی خودم نیاوردم -_- باز خداروشکر مرده کلمات ناآرام نگفت :) (امام صادق (ع): فحش دادن ظلم است و ظالم در آتش دوزخ قرار دارد.)

 

بالاخره جراحی دکتر تموم شد. با اینکه دو تا بیمار ویزیتی داشتن منشی به من گفت برو داخل ... تا بهش گفتم دانشجوام گفت بشن ببینم چی میخوای بگی به کاراموزش گفت ببین مریض ندارم ...2 نفر دیگه هستن. گفت بفرستشون داخل اول اونا رو ببینم.  منم دیدم تا فرصت هست لپ تاپم رو روشن کردم تا اماده باشه ... فکر میکنم 30 تا 40 دقیقه با هم حرف زدیم. زمین تا اسمون با تصوراتم فرق داشت :))(پیامبر (ص): خداوند کمک به اندوهگین و یاری خواه را دوست دارد.) در این حد که بین حرف زدنامون گفت بزار زنگ بزنم به یکی از دوستام اون عاشق همین چرت و پرتاس(منظورش مقاله نویسی و اینا بود (((:) گفت با اینکه سرش شلوغه(مریض زیاد داره) اما نزدیک به 35 تا ISI کار کرده (جواب نداد) و البته فهمیدم خودشم استاد دانشگاه  علوم پزشکی بجنورد بوده. بهم گفت کارت سخته هاا حواست باشه زحماتت ازبین نره ... در آخر با 3 تا نسخه نوشته، نقاشی شده و کاتالوگ ایمپلنت ها ازش خداحافظی کردم :دی 

  • خانم ۲۹۱۲
  • سه شنبه ۲۷ آبان ۹۹
برکه از برکت میاد، برکت از خیر و خیر از کوثر
و من به دنیا آمده ام تا عاشق بمیرم!

شروع وبلاگ نویسی من بر میگرده به ۱۳۹۳/۰۴/۲۲ در رسانه اهل قلم بیان، که با توجه به تغییر روحیات ترجیح دادم، در خانه ای نُو و از نُو بنویسم!